نفس مامان و بابا ، طاها جاننفس مامان و بابا ، طاها جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

طاها مروارید صدف زندگی ما

29/4/91 پنج شنبه

سلام به نی نی خودم عزیزکم جونم برات بگه  که تا غروب اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه بابایی از سر کار اومد خونه بعد از کمی استراحت با حاجی بابا رفتن به مشاور املاک نزدیک خونمون ، آخه بابایی یه مدتیه دنبال اینه که یه خونه ی کوچیکی فعلا اگه بشه بخریم ، خدا رو شکر مثل اینکه معامله جوش خورده بود ، خیلی خوشحال شدیم ، تازههههههههههههههه  خبر دیگه اینکه دیروز تولد عمو جون بود ما یادمون نبود یهو مامان جون به بابایی زنگ زد و گفت بیاید اینجا تولده ، ما هم تو راه یه کیک تولد خریدیمو رفتیم کلی بهمون خوش گذشت فقط جای تو خالی بود ، نبودی ببینی مارال فرفری چقد شیرین کاری کرد کم مونده بود با سر بره تو کیک از خوشحالی ، الهی که قربونش بشم ، خل...
30 تير 1391

سه شنبه (27/4/91)

حدود ساعت هشت از خواب پا شدم بعد از خوردن صبحانه با سمیه جون دوست دوران مدرسه و دانشگاهم  رفتیم اداره پست چهار راه لشگر برای گرفتن تاییدیه تحصیلی ،  آخه برای فارغ اتحصیلی لازمه که تو پرونده باشه ،‌ مدارک دیگه ای هم هست که هنوز آماده نکردم ، گفتم قبل از ماه رمضون حاضر کنم تا راحت شم ، کییییییییییییییی   تو ماه رمضون اوننننننننننننننم تواین گرما میره بیرونننننننننننننن  خلاصه با سمیه رفتیم اداره  انقدر شلوغ بود که نگگگگگگگگو  ....  خسته و کوفته  ساعت یک رسیدیم خونه ،  خونه خودمون نرفتم از همون جا مستقیم رفتم خونه بابایینا ، دیدم مامان غذا رو هم آماده کرده، بعد از ناهار اومدم  ی...
28 تير 1391

علت تاخیر این چند روز

سلام به دوست جونای خودم امیدوارم که حالتون خوب باشه ، چند روزی بود که به علت قطعی نت نتونستم بهتون سر بزنم و پستی بذارم . ولی حالا اومدم با یه دنیا دل تنگی برای شما . قرار بود امروز صبح زود برم برای مامانم وقت دکتر بگیرم ، که یهو قبل از اینکه من از خواب بیدار شم مامانم زنگ زد و گفت نمی خواد بری آخه بابا خودش رفته ، منم از خدا خواسته دوباره خوابیدم . یه دو سه ساعتی خوابیدم نفهمیدم چطور گذشت  پا شدم دیدم ساعت ده شده ، وای دیگه انقدر با عجله از خواب پریدم که نگوووووووووووووووووو ، آخه قرار بود برم بانک ، یه کم خونه رو جمع و جور کردم زنگ زدم به حسین جون ، گفت دیگه نمیخواد بری خودم اون کار بانکی رو انجام میدم ، منم دیدم بیکارم به خاطر هم...
25 تير 1391

مولودی14/4/91

سلام به دوستای عزیزم سلام به نی نی خودم اول از همه این عید بزرگ رو به همه دوستای گلم و نی نی جونم تبریک میگم.بابت چند روزی که نتونستم بیام پیشتون عذر خواهی میکنم. پریروز داداشمینا اسباب کشی داشتن منم رفته بودم خونه داداشی ، البته کار خاصی هم نکردم ولی همین که آدم تو اون شلوغیه خسته میشه ، خواستم دیشب بیام پیشتون ولی بس که خسته بودم بازم   نتو نستم ، به محض اینکه رسیدم خونه خوابیم . آخه دیروز مامانم برای تولد حضرت مهدی (ع) یه جشن گرفته بود منم از صبح خیلی زود رفته بودم اونجا برای کمک . همه اقوام هم بودن ، خیلی خوش گذشت . جای همتون خالی. جشن که تموم شد اومدم خونه دیدم حسین جون اومده داره تلویزیون نگاه میکنه ، چای ر...
15 تير 1391

و خدایی که در همین نزدیکیست

آیا تا به حال به اینها فکر کرده ای ؟ببین چه زیباست ! باید از آنها درس گرفت ، اینها میوه هایی است که ما همیشه می خوریم بی آنکه به ظرافت و زیبایی اش دقت کنیم.  هرکدام از اینها نشانه ایست از خدا که تفکر در آن ما را به خدا میرساند. ...
10 تير 1391

طراحی های من

سلام نی نی جون اینم اون عکسایی که قولشونو دادم               بقیه در ادامه مطلب   تصاویر خیلی زیاد بودبه خاطر همین فقط اینارو گذاشتم ...
8 تير 1391